آرامش جانم

آرامش جانم

روزمرگی های من و دخترم .... ............................................... (بوسه، اولین جرعه از جامی است که خداوند آن را از چشمه ی عشق پر ساخته است.)
آرامش جانم

آرامش جانم

روزمرگی های من و دخترم .... ............................................... (بوسه، اولین جرعه از جامی است که خداوند آن را از چشمه ی عشق پر ساخته است.)

بودن یا نبودن...

متخصص کسی را گویند که بتواند پس از اشتباه از آب درآمدن نظریه‌اش دلیل آن را دقیقأ توجیه کند.

داستان طنز کوتاه عموی بابا

این داستان رو یه جایی خوندم

جالب بود اینجا گذاشتم

عموی بابا که مُرد وسط یک مهمانی خانوادگی داشتیم ناهار می‌‌خوردیم. یک نفر از شهرستان زنگ زد و چند دقیقه بعدش بابا گفت عمو شمس الله مرد.

صدای قاشق چنگال‌های دور سفره متوقف شد و با لقمه مانده گوشه لپمان به بابا خیره شدیم.

ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک ! رضا اون کاسه سوپو بده! دوباره صدای قاشق چنگال ها راه افتاد و عمه در حالی که داشت کوکو را لای نان لواشش می‌پیچاند گفت: «دیگه عمو شمس الله نمی‌مرد من روم نمی‌شد تو چشم نظام طبیعت نگاه کنم!»

توی خانواده ما اینطور است. همه آنقدر زنده می‌مانند که وقت مرگشان بیشتر از ده ثانیه جای تاسف نداشته باشند. کلا به غم بعد از مرگ هم اعتقادی نداریم. همان شب هم که بعد از مهمانی ماشین‌ها را پشت سر هم انداختیم توی جاده تا برویم خاکسپاری.

 از هندوانه‌ها و جوجه‌های توی صندوق عقب ماشین‌هایمان معلوم بود دلمان چقدر سیاه شده بود. توی جاده برای هم لایی همراه با سوت می‌کشیدیم و بین ترافیک‌ها فلاسک چای و تخمه از پنجره ماشین‌هایمان بین هم رد و بدل می‌کردیم.

عزاداری برای ما معنایی ندارد چون معمولا بیشتر از یک قرن همدیگر را میبینیم و از کت و کول هم بالا می‌رویم. آنقدر طول عمر داریم که آخرش دل همدیگر را از هم می‌زنیم. اما مرگ عمو شمس الله یک فرق اساسی داشت، آن هم این بود که مردنی نبود.

بدون در نظر گرفتن ساعت‌های خوابش، ۱۲۰ سال عمر مفید کرده بود. همیشه تا دم مرگ هم می‌رود اما به قسمت کفن و دفن که می‌رسد لوسبازی‌اش میگیرد و زنده می شود. هربار هم می‌گوید روحم کامل از بدنم خارج نمی‌شود. انگار روح یقه اسکی است که به زور باید از تن آدم خارج شود!

اولین بار که مُرد و زنده شد یک نفر داشت توی غسالخانه می‌شستش. یکهو عطسه کرد و داد زد: «اون آبو نگیر تو دماغ آدم!» نیم ساعت بعدش داشتیم مرده شور سکته زده را می‌شستیم و عمو شمس الله در حالیکه پارچه‌ای دور خودش بسته بود و شلنگ را گرفته بود توی گوش متوفی، برایمان تعریف ‌کرد «روح آدمیزاد انگار که با چهار پنج تا پونز به بدن وصله که برای من پونز آخری رو خیلی سفت زدن! تا وقتی این وصل باشه حس لامسه‌ام هم وصله»

پسر عمو جلال که هنوز توی شُک بود و چشم‌هایش گرد مانده بود پرسید«یعنی می‌فهمی بهت دست میزنن؟» عمو شمس الله هم دمپایی‌اش را طرفش پرت کرد و گفت:‌«واسه چی آدم می‌میره کف پاشو ماچ میکنی جوگیر؟! پدرم در اومد!»

همین شد که دفعه بعدی که عمو شمس الله مرد کسی بهش دست نزد. می‌ترسیدیم پونز آخرش هنوز وصل باشد و روحش آنطور که باید جدا نشده باشد. اما این بار هم وقتی هنوز با چشم‌های باز توی رختخوابش افتاده بود و دورش جمع شدیم، تا جمعیت بغضش گرفت یکهو صدایش بیرون آمد و گفت: «اه! قبول نیست پلک زدم!»

پسرش حجت کوبید توی سرش و داد زد« اه بابا مگه عکس آتلیه اس؟!» عمو شمس‌الله هم چشم‌هایش را مالید و از جایش بلند شد و گفت: «اول که میمیری نباید پلک بزنی تا چشماتو ببندن! بزنی قبول نیست.پاشید جمع کنید.»

این روند تا چند سال ادامه داشت و دیگر اواخرش می‌گفتند عمو خودش هم خسته شده و حجت را صدا کرده و گفته اتانازی‌ام کن! حجت هم که پیچیده‌ترین اصطلاح پزشکی که تا آن روز شنیده بوده«موضعی مصرف شود» روی پمادش بوده، ترس برش می‌دارد و عمو میزند پس کله‌اش که اتانازی یعنی همان راحتم کن نفهم بی کلاس!

این بار هم که برای خبر فوتش جمع کردیم رفتیم شهرستان، نرسیده به شهر ماشین‌ها را زدیم بغل و مردها شلوارک‌هایشان را عوض کردند و لباس مشکی پوشیدند.

حالت عزا به خودمان گرفتیم و در خانه‌اش را باز کردیم. داشت توی حیاط قلیون می‌کشید.

می‌دانستیم مردنی نیست! قیافه‌مان را دید و زد زیر خنده و در حالیکه دود قلیونش از دماغش بیرون می‌آمد گفت: «جدی ایندفعه اتانازی کردم اصلا! ولی رطوبت پوستم بالاست تو این فصل، حالت چسبنده گرفتم، روح جدا نمیشه!»

همه‌مان سر جایمان خشکمان زد و ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک! رضا اون سیخ جوجه‌هارو از صندوق عقب بیار! کلا خانوادگی زود از دلمان در می‌آید و بعد از اینکه عمو شمس الله واقعا مُرد فهمیدیم چه شب‌هایی که کل خانواده را به بهانه مرگش و به خاطر تحکیم روابطمان دور هم جمع نکرده بود پیرمرد!

خب زنگ می‌زدی می‌گفتی ناهار دعوتید مردم آزار!

مبنع: اینجا

زن بودن معجزه است...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﺑﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ
اینکه ﻣﯿﺸﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ، ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﺵ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ:
ﭼﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺎﺩﻩﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﮕﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﺭﻭ ﺑﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؟
آﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ آﺷﻐﺎﻝﻫﺎ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻏﺮﻕ ﻏﺼﻪﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ مشکلاﺗﻢ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ،
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ آﺷﻐﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ...اونوقت فهمیدم مادرم آن روزها چقدر غصه داشته

وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ است...

وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ است

به او نگویید تحمل کن، این هم ﻣﯽ ﮔﺬﺭد،
نگویید همه چیز درست خواهد شد ،
از بلاهای بدتری که به سر خودتان و اطرافیانتان آمده برایش خاطره تعریف نکنید و نخواهید ثابت کنید که انسانهایی بدبخت تر از او هم وجود دارند .
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮه او را بخندانید ،
کسی که حالش بد است ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍهد ﺑﺨﻨﺪد
ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭد ، ﻣﯽ فهمید ؟ ﻏﺼﻪ
ﺑﺮﺍیش ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰنید
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍحت است ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ نیستید ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰنید .ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺗﻮی ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ
ﺑﺮﺍیش ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ
بگذارید ﺟﻠﻮﺵ
ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
اجازه بدهید ﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍگر ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ خیلی ﺑﺪﯼ خواهد افتاد. ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ .
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺭا اﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ آمده ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩه اید
ﺩﺳﺘﺶ ﺭا ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ
ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ
مدام اصرار نکنید که با من حرف بزن ،
به من بگو ...
بغلش کنید...
ﺍگر ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯند

روز مادر یا روز زن؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

باز هم بیشعوری مرض است...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.